یک قطعه ادبی با یک پیام زیبا منقول از وبلاگ صرفا به خاطر پیام زیبای آن:
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمهای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده میآمدند، آنها در دست خود قاشقهایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دستهها بهبالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها بهراحتی میتوانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دستهها از بازوهایشان بلندتر بود، نمیتوانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقاً مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشقهای دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، میگفتند و میخندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمیفهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، میبینی؟ اینها یاد گرفتهاند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدمهای طمعکار اتاق قبل تنها به خودشان فکر میکنند!
هنگامی که موسی فوت میکرد، به شما میاندیشید، هنگامی که عیسی میشد، به شما فکر میکرد، هنگامی که محمد وفات مییافت نیز به شما میاندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آوردهاند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری میکنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد (و یا در وبلاگشان نخواهند گذاشت)، زیرا آنها تنها به خود میاندیشند، ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده میباشید، این پیام را برای دیگران ارسال نمایید، من جزء آن 7% بودم شما را نمی دانم!!
سلام مطلبات خیلی خوبند وب خیلی جالبیم داری خوشحال میشم بهم سر بزنی و اگه با تبادل لینگم موافقی خبرم کنی
موفق باشی
سلام گرامیترین
سال نومبارک - امیدوارم سالی پربار وپرروزی توام با موفقیت وخوشی همراه باشه براتون - ممنونم ازمحبتتون ازاینکه سربه وبلاگم میزنیدووقت میزارید برای نوشته ها - توفیق روزافزونتون رو ازیکتا پروردگارخواستارم
همیشه درپناه حق باشید وسال جدیدبخوبی باشه براتون/
یک نوشته
کودک زمزمه کرد:خدا یا!با من حرف بزن.
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.
او فریاد کشید:خدا یا!با من حرف بزن.
صدای آسمان غرومبه آمد. اما کودک گوش نکرد.
او به دور برش نگاه کرد و گفت:خدا یا!بگذار تو را ببینم.
ستاره ای درخشید.اما کودک ندید.
او فریاد کشید:خدا یا!معجزه ای بکن.
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدی گریه سرداد:خدا یا!به من دست بزن.بگذار بدانم کجایی.
خدا پایین آمد و بر سر کودک دستی کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ در نیافت و از آنجا دور شد.
«کومار کرنانی»